دیگر دلیلی برای ایستادن ندارم. دلیلهای سابق چه باقی باشند و چه نه، دیگر کافی نیستند.
اولَش که قرار بود مادرانگیِ مادر را به غلیان نیندازم. باید سکوت میکردم و پشت درهای بسته بغض میکردم و اشک هم ممنوع، چون چشم را سرخ میکند. بعد باید مراقب میبودم که نه تو بفهمی و نه آن دوستِ کثافتِ مطلقت که جز تو کسی را برای خودم نگذاشتهبودم در جهان. صمیمیترین دوستم را از دست دادهبودم و تنهای مطلق بودم. بعدترش نباید میگذاشتم کسی در آن مدرسهی مسخره بفهمد که تخلیهی عقدههایش روی آسیبپذیرترین کسی که به چشم میآمده- که از قضا من بودهم- تاثیری گذاشته. بعدترش مامان عزادار بود و گریه ممنوع. مرحلهی دومِ سرنوشتساز بود و غصه ممنوع. فقط روزهای سیل، اخبار جاهایی که رفتهبودی دنبال میکردم و گوشهی سرد حمام گریه میکردم. هیچکس نباید میفهمید چطور زمین خوردهام.
یک جنگِ بیمنطق الکی، که احتمالن غریزهی بقا به راهش انداختهبود تا فکر نکنم. تا حس نکنم. دیگر نمیشود، نمیبینی؟ دیگر هیچ بهانهای مرا از زمین خوردن باز نمیدارد مردجوان. نمیتوانم عبث بودنِ این جنگ را نادیده بگیرم. هیچ اصطلاحِ ادبیای برای 《 با مغز زمین خوردن》 به ذهنم نمیرسد و بهترین توصیف همین است. آدم با مغز میخورد زمین، مینشیند به گریه. مینشیند و بلند نمیشود. مینشیند و دیگر به هیچجایش نیست اگر همهی دنیا ببینند با مغز زمین خورده، چه تو ببینی و چه مادر و چه دوست کثافتت و چه عقدههای انساننمای مدرسه و چه غریبهی توی پارک.
من با مغز خوردهام زمین؛ میشنوید؟ بلند هم نمیشوم. بلند هم نمیشوم و روی نقشِ نیمهقربانی را با جنگجو نمیپوشانم. خوردهام زمین و دنیام سیاه شده و تنها کاری که میدانم گریه کردن است و از هیچ راه دیگری استقبال نمیکنم. فقط گریه میکنم، آنقدر گریه میکنم تا تاوان روزهای خوشم را بدهم که همهچیز برگردد به حالتِ عادی. هرچقدر که لازم باشد در اشکهایم غرق خواهم شد که بالآخره، یکروز، بعد از سالها، همهچیز برگردد به حالت عادی.
چون دلم برای روزهایی که پاهایم توان حرکت داشتند و هرلحظه از هولِ لحظهی بعد قلبم به سینه نمیکوبید تنگ شده. دلم برای لبخند تنگ شده. دلم برای کسی تنگ شده که بودم، سبک و معصوم. گریه میکنم تا سریع تر تاوان بدهم، چون دلم برای خندیدن لک زده.
درباره این سایت