نـت های آبــی



تو اون‌کسی هستی که صبحانه درست می‌کنه می‌ذاره جلوم.《 یا من هواه اعزه و اذلنی》 رو قطع می‌کنی و بغلم می‌کنی گریه کنم. من از خجالت آب می‌شم. زخمام درمان‌شدنی بنظر نمیان. دلم می‌خواد باور کنم عاشقمی. دلم می‌خواد باور کنم واقعیه. نمی‌تونم. نمی‌تونم. بیش‌تر گریه می‌کنم. 《 لطیف است شب》 رو پرت می‌کنم تو دیوار. دلم می‌خواد باور کنم نمی‌تونی باهام دعوا کنی. دلم می‌خواد باور کنم یه روز از پیش بابات نمیای و بگی 《 جان کلامشون درسته》. دلم می‌خواد باور کنم. زور می‌زنم باور کنم. نمی‌تونم.‌سردم می‌شه. چای میاری. 

موهامو نوازش می‌کنی. پامو جمع می‌کنم تو خودم. پتومو می‌کشم بالاتر و آرزو می‌کنم باور کنم که امنم این‌جا. التماس می‌کنم که فورگت می نات. توی دنیای موازی، طبقه‌ی وی‌آی‌پی کتابخونه‌م که بخاطر تقدیم‌نامه‌های اولش بهت قرضشون نمی‌دم برمی‌گرده رو سرم؛ زیر تقدیم‌نامه‌ها و دستای زیبای تو که برای شفادهندگی التماس می‌کنن، می‌میرم.


احساس می‌کنم رو لبه‌ی مرز معصومیت وایسادم. گیر کردم بینِ چشمای بی‌نهایت معصوم پ( که واقعا بی‌نهایت معصومن. ۲ روزه فراموشم نمی‌شن چون فقط یه بار بهشون دقیق نگاه کردم و اینقدر مظلوم و ساده و بی‌گناه بودن که می خواستم گریه کنم) و خودش که وقتی می‌بینتم خشکش می‌زنه؛

و بچه‌های 《 ارکستری مآب》 که گل می‌زنن و پشت سرت می‌گن 《 دختره خوب چیزیه》.

اینه که انگار، این‌جا آخرین قلمرو بی‌گناهی جهانه. امروز داشتم به سارا می‌گفتم که اینا آخرین موج معصومیتن. آخرین رگه‌های حضور انسانِ واقعیِ باشکوه رو تو چشمای اینا می‌شه دید و از سالای بعد، همه تنهاییم. دیگه وقتی به چشماشون نگاه کنیم وحشت می‌کنیم. این‌جا شاید آخرین‌جاییه که ما چهره‌ی واقعی کسی رو می‌بینیم. اونم، شاید.



دیگر دلیلی برای ایستادن ندارم. دلیل‌های سابق چه باقی باشند و چه نه، دیگر کافی نیستند. 

اولَش که قرار بود مادرانگیِ مادر را به غلیان نیندازم. باید سکوت می‌کردم و پشت درهای بسته بغض می‌کردم و اشک هم ممنوع، چون چشم را سرخ می‌کند. بعد باید مراقب می‌بودم که نه تو بفهمی و نه آن دوستِ کثافتِ مطلقت که جز تو کسی را برای خودم نگذاشته‌بودم در جهان. صمیمی‌ترین دوستم را از دست داده‌بودم و تنهای مطلق بودم. بعدترش نباید می‌گذاشتم کسی در آن مدرسه‌ی مسخره بفهمد که تخلیه‌ی عقده‌هایش روی آسیب‌پذیرترین کسی که به چشم می‌آمده- که از قضا من بوده‌م- تاثیری گذاشته. بعدترش مامان عزادار بود و گریه ممنوع. مرحله‌ی دومِ سرنوشت‌ساز بود و غصه ممنوع. فقط روزهای سیل، اخبار جاهایی که رفته‌بودی دنبال می‌کردم و گوشه‌ی سرد حمام گریه‌ می‌کردم. هیچکس نباید می‌فهمید چطور زمین خورده‌ام.

یک جنگِ بی‌منطق الکی، که احتمالن غریزه‌ی بقا به راهش انداخته‌بود تا فکر نکنم. تا حس نکنم. دیگر نمی‌شود، نمی‌بینی؟ دیگر هیچ بهانه‌ای مرا از زمین خوردن باز نمی‌دارد مردجوان. نمی‌توانم عبث بودنِ این جنگ را نادیده بگیرم. هیچ اصطلاحِ ادبی‌ای برای 《 با مغز زمین خوردن》 به ذهنم نمی‌رسد و بهترین توصیف همین است. آدم با مغز می‌خورد زمین، می‌نشیند به گریه. می‌نشیند و بلند نمی‌شود. می‌نشیند و دیگر به هیچ‌جایش نیست اگر همه‌ی‌ دنیا ببینند با مغز زمین خورده، چه تو ببینی و چه مادر و چه دوست کثافتت و چه عقده‌های انسان‌نمای مدرسه و چه غریبه‌ی توی پارک.

من با مغز خورده‌ام زمین؛ می‌شنوید؟ بلند هم نمی‌شوم. بلند هم نمی‌شوم و روی نقشِ نیمه‌قربانی را با جنگجو نمی‌پوشانم. خورده‌ام زمین و دنیام سیاه شده و تنها کاری که می‌دانم گریه کردن است و از هیچ راه دیگری استقبال نمی‌کنم. فقط گریه می‌کنم، آن‌قدر گریه می‌کنم تا تاوان روزهای خوشم را بدهم که همه‌چیز برگردد به حالتِ عادی. هرچقدر که لازم باشد در اشک‌هایم غرق خواهم شد که بالآخره، یک‌روز، بعد از سال‌ها، همه‌چیز برگردد به حالت عادی. 

چون دلم برای روزهایی که پاهایم توان حرکت داشتند و هرلحظه از هولِ لحظه‌ی بعد قلبم به سینه نمی‌کوبید تنگ شده. دلم برای لبخند تنگ شده. دلم برای کسی تنگ شده که بودم، سبک و معصوم. گریه می‌کنم تا سریع تر تاوان بدهم، چون دلم برای خندیدن لک زده.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کفش چرم ایران هنر ناب زیباکنار تاچ موزیک قصر خیال لوازم آرایشی کسب درآمداز طریق بیت کوین (BitCoin) مدرس پیانو دانش-ایران درب اتوماتیک